ایران من

اجتماعی و بحث روز

ایران من

اجتماعی و بحث روز

دیشب بازم گریه کردم!

دیشبم با گریه رفتم توی تختم .اینقدر ازش کفری شده بودم که فقط جیغ و ویغ میکردم و اصلا به حرفاش گوش نمیکردم سرم کرده بودم زیر پتو و هق هق گریه دیدم هیچی نمیگه فکر کردم رفته برا همین آروم سرم رو از زیر پتو درآوردم ولی با تعجب دیدم هنوز هومنجا وایساده و داره نگام میکنه خواستم بازم سرش داد بکشم ولی گریه امون نداد و اشکام اجازه فریاد ندادن آروم اومد کنارم حالا گرماش رو حس میکردم آروم تختم رو پر کرد و گفت چرا اینقدر عصبانی هستی چرا به حرفام گوش نمیدی ؟؟ چرا فقط گریه میکنی ؟حالا آروم تر شدم میگم چرا گذاشتی هرچی خواستن پشت سرم بگن چرا ازم دفاع نکردی میگم دیگه دوستت ندارم ,حالا حالتش عوض میشه از رو تخت بلند میشه ,میگم چرا؟؟ چون همش کرنش تو رو بجا میارن؟چون همش جلوت خم و راست میشن؟ آره دیگه هرچی باشه اونو تو رو خداوندگار میدونن مگه نه؟ و.....بازم روی تخته حالا با تمام وجود حسش میکنن آروم گونه ام رو میبوسه و میگه متاسفم دخترکوچولو.لجم میگیره میگم من بزرگ شدم ولی شماها همه میخواین بگین من بچه ام ؟آروم روی موهای بهم ریخته ام دست میکشه و بازم میبوستم و نازم میکنه حالا کم کم داره کارش تاثیر میکنه و خوابم میبره ولی حتی توی خوابم حسش میکنم میدونم وقتی بخوابم از پیشم نمیره و میمونه .میدونم دو سه شبه الکی سر هرچی بهش گیر دادم و باهاش دعوا کردم ولی اون متواضعانه آرومم کرده .صبح که از خواب پا میشم میدونم که برگشته اون بالا پیش فرشته هاش .ولی هنوز بوی خدا رو توی اتاقم حس میکنم و با عصبانیت میگم چرا بیدارم نکردی ؟ و میدونم از اون بالا به من نیگا میکنه و میگه کوچولوی ناسپاس!!!

"همیشه توی بدترین حال هم اگه هستی یادت باشه که من هستم یادت باشه وقتی داره فریاد میزنی من هستم و اگه چشماتو که از ترس بستی باز کنی منو روبروی خودت خواهی دید و اگر دستت رو دراز کنی من دستاهام رو به تو خواهم داد"

 

اینو خود خودش بهم گفته اگه باور نمیکنی اثبات پذیر نیست که بخوام اثباتش کنم.

نظرات 6 + ارسال نظر
زهرا جمعه 18 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 10:42 ب.ظ

اولین نظر این پست رو خودم دشت کردم.

[ بدون نام ] جمعه 18 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 10:49 ب.ظ http://www.wall.blogsky.com

سلام...
خیلی خوبه یهآدم کسی رو داشته باشه که(همیشه توی بدترین حال هم اگه هستی یادت باشه که من هستم یادت باشه )
شاید باید قدرش را دونست....

امیر جمعه 18 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 11:26 ب.ظ http://diamound.co.sr

سلام
امیدوارم همیشه و همه جا خوب باشی
میشه بپرسم هدف شما از ساختن این وبلاگ چیه؟

سحر جمعه 18 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 11:33 ب.ظ http://sama-love.blogsky.com

زیبا می نویسی زهرا جان..
کاملا از عمق وجودته...
شاد باشی...
راستی نظرن با تبادل لینک چیه؟
منتظرم...یه سر بزن...

زهرا شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 10:00 ق.ظ

هدفم از برگشتن به اینجا فرار از خودم بوده شاید ولی ساختن اینجا برا این بود که حرفای تنهاییام رو بگم امیر جان

نازخاتون یکشنبه 20 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 11:38 ق.ظ

فکر می​کنم درست آمدم. آدرس رو می​گم. پیدات کردم:) از پایین شروع کردم و یکی یکی لینک​های تو وبلاگم رو چک کردم. از اول فهمیده بودم. همون اشاره​ی کوتاه کافی بود. اما اسمش رو فراموش کرده بودم. می​دانستم جایی میان لینک​هاست و اگر ببینمش، به خاطر میارم. حالا کی می​گه من باهوش نیستم:::))))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد